چه جمعه ای... چه غروب غریب و دلگیری
چرا سراغی از این جمعه ها نمی گیری؟
مسافری که هنوز و همیشه در راهی
کجای راه سفر مانده ای به این دیری؟
به پیشواز تو آغوش زندگی جان داد
بیا پیاده شو از این قطار تأخیری
چقدر پیر شدی روی گونه هایم اشک
تو سال هاست که از چشم من سرازیری
چقدر ماندی در بند انتظار ای دل
شدی شبیه دیوانگان زنجیری
چقدر شاعر مفلوک! قلبت از سنگ است
چطور از غم دوری او نمی میری
نظرات شما عزیزان:
|